پیرمردی عابد و برگشته بخت
از سکوت خانه شد بیمار سخت
زن به مانندش روانی خسته داشت
چون درون خانه فرزندی نداشت
خانه سوت کور بود از خلوتی
نی پسر در خانه و نی دختری
روزگارش در هم و آشفته شد
قامتش از فرط پیری چفته شد
روزی آمد در کنار نهر آب
با دلی افسرده و حال خراب
او نگاه می کرد بر جریان آب
که روان بُد سوی دریا با شتاب
گفت اگر می داشتم برناپسر
آب را طی می نمودی سر به سر
یا اگر می داشتم یک دختری
شاد همچون شاخه ی نیلوفری
در کنار این نهر او با هلهله
راه امی انداخت شور و ولوله
او دعا می کرد به درگاه خدا
تا که فرزندی کند بر وی عطا
در خیال خویش بُد با اضطراب
سایه افکند بر سرش بال عقاب
بود در چنگال او موشی اسیر
در تعجب ماند از آن، مرد پیر
بهر آزادی تقلا بس نمود
در کنار پیرمرد آمد فرود
گفت باید موش زی خانه برم
بر جمیع زخم او مرهم نهم
لیک زن از دیدنش آید به خشم
لاجرم زین کار هم پوشید چشم
کاش می گشتی شبیه دختری
سروبالا، ماهرویی ، دلبری
دیگران دارند هر یک چند بچه
قلب من لبریز و پرخون از غصه
ای خدا این درد را درمان نما
هدیه کن فرزند نیکویی به ما
آن دعا از آسمانها درگذشت
موش زخمی دختری زیبا بگشت
زن به دیدارش چنان خوشحال گشت
در بغل بوسیدش و بیحال گشت
چون بدیدند اندرو لطف و صفا
برگزیدند نام او را مه لقا
کم کَمَک او دلبری طناز شد
عشق و مستی با دلش همباز شد
ساق سیمین، سروبالا، ماه وش
مه جبینی، دلربایی، هوروش
سروسیمین قد شد و ماهی تمام
درّ و گوهر داشتی اندر کلام
حلقه ی چشمش بسان آفتاب
صورت زیباش همچون ماهتاب
ابروانش خنجری خون ریز شد
قلب شیدایش زعشق لبریز شد
چشمهای نیمه مستش همچوهور
چون چراغ شب شکن می داد نور
تار مویش چون شعاع آفتاب
گونه هایش سرخ چون درّ خوشاب
گیسوان جعددارش دام شد
قامتش سروسهی اندام شد
چون خرامان در گلستان می چمید
عاشقش می گشت هر که او را بدید
سیم اندامش میان پیرهن
شمع روشن بُد میان انجمن
جمع مستان را بَدو دلدادگی
روز و شب سرمست بی میخوارگی
وقت شویش چون رسید آن پیرمرد
هدیه های گونه گونه جمع کرد
شوی می جست و به مقدارش نبود
دلبری می کرد و دلدارش نبود
پیش ابر آمد و را گفت ای سخا
شوی می گردی براي مه لقا؟
ابر گفتا باد لایقتر بود
مه لقا را شوی والاتر بود
گفت با باد وزان آن مرد پیر
اوفتادم سخت دستم را بگیر
مه لقا را شوی باش و شاد باش
مهربان و محرم اسرار باش
باد با فریاد گفت ای مرد پیر
گوش کن این پند را از من پذیر
من اگر چه روز و شب در گردشم
لیک در برخورد با کوه عاجزم
کُه وزین تر هست هم از ابر و باد
هیچ وقت از ما مکن دیگر تو یاد
پیش کوه آمد و گفت ای باصفا
بهترین شویی تو بهر مه لقا
کوه گفتا این عجب باشد زمن
دختری مه روی گردد یار من
پیش آن کس رو که او شاکار کرد
قلب کوهی را هم او سوراخ کرد
موشکی فرخنده اقبال از قضا
عاقبت او گشت شوی مه لقا
جشن برپا گشت و مردم شادمان
کوی و برزن پر زساز مطربان
مردم ده جمع گشتند از وفا
جمله رفتند سوی جشن مه لقا
مطربان شادی کنان دف می زدند
مرد و زن اندر برش کف می زدند
جامها پر از شراب خوشگوار
ساقیان با پیک و خوبان میگسار
مه لقا چون ماه تابان می چمید
وله و مدهوش از جام نبید
موشی آمد در میان مردمان
مه لقا را بانگ زد اندر زمان
مه لقا اندر زمان چون موش گشت
ناپدید اندر دل سوراخ گشت
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش[1]
بازجوید روزگار وصل خویش