روبهی بیچاره و برگشته بخت
روز و شب آواره از اوضاع سخت
از فشار زندگی آمد ستوه
قصد هجرت کرد از دشتی به کوه
در مسیر او دهی برپای بود
اندر آن وادی سگان بسیار بود
راه بر روباه ببستند آن سگان
تا کنند پوست از سر و از استخوان
مردم ده در زمان بشتافتند
روبهک را از سگان بستانند
عاقبت آزادگی بر باد شد
روبه بیچاره پا در دام شد
دسته جمعی چوب بر وی می زدند
گاه بر بالین او کف می زدند
آه ای مردم چرا چوبم زنید
ای سگان ده به فریادم رسید
کاش در چنگ سگان می ماندمی
دست این نامردمان نفتادمی
از چه رویی چوب بر من می زنید؟
چوب فردا بر سر خود می زنید
صد هزاران آفرین بر آن سگان
در مروّت بهترند زین مردمان
پیش حاکم روبهک را شامگاه
دست و پا بسته ببردند از قضا
گفت حاکم تُف به تو روباه لوس
جان گرفتی تو زهر مرغ و خروس
آن خدای مکر چون گفتش شنود
حاکم مغرور را رسوا نمود
القصه روباه رنجور نحیف
گفت پس با حاکم دزد سخیف
قصد من دزدیدن مرغان نبود
اغتشاش و مردم آزاری نبود
من نخواهم برد شب مرغ از کنام
تو نهی بر مردم بیچاره دام
روز روشن جیب مردم می زنی
می شوی راهی به مسجد ای دنی
در مکاری برتر از روباستی
در ریا و در فریب ابلیستی
حاکم شهری که دزدی کار اوست
پیش اهل شهر، او بی آبروست
گفت حاکم روبهک را تا برند
پیش قاضی تا ورا گردن زند
بدتر از او قاضی هم شیاد بود
بدزبان و مال مردم خوار بود
در تظاهر کمتر از شیطان نبود
در مکاری برتر از روباه بود
حاکم و قاضی دو تا همرنگ بود
چونکه کوری را عصاکش کور بود
حکم قاضی بر ملا شد بی درنگ
گفت تا بروی نهادند پالهنگ
چون برفت از حال از ضرب کتک
دُم بریدند در زمان از روبهک
خون از دمِّ بریده می جهید
سیل اشک از چشم محزون می چکید
مرغ را ناخورده دُم بر باد شد
آه او از خشم بر افلاک شد
رو به قاضی کرد و گفت ای بلهوس
دُم بریدی از من و بسیار کس
تو کجا و عدل و انصاف از کجا
ظالمی و حُکمَت از روی هوا
بلهوس قاضی و حاکم، خود سرند
مردمان بلهوس مثل ددند
با دُم ابتر شوم من سوی کوه
اهل عالم گشته از ظلمت ستوه
این شقاوت تحفه ی قاضی بُوَد
چون نمادی بر دُم روباه بَوَد
ما باین دمِّ بریده می رویم
نیست آباد از تو شهری ای لئیم