تیره ابری خسته از اقصای دور
با عبور از تپه ها و دشت ها
بر فراز کوه دَلو آمد فرود
در نوردید دشتهای دَلو را
دشت صاف مادیانی
دشت زیبای شتر خواب
خانه های سنگی زیبا کنار گردنه
در کنار آب انبار قدیمی
یادگار سالیان دور
مانده از مردان وَرجاوند ایل
عاقبت ایستاد آنجا
آه از دل برکشید
هی گریست
آب چشمانش به روی دشت ریخت
پُر شُد آب انبار
زاشک چشم او
خاطرات تلخ و شیرین گذشته بازگو می کرد
از گله ، بانگ درا
شیهة اسبان مست دشتها
بانگ چوپانان ایل
آن سیاه چادر که می رقصید هر صبح و مساء
در باد
پس کجا شُد
آن هیاهوی حیات
دشتها گشت از سیاه چادر تهی
شیهة اسبی نمی آید به گوش
ناله ناقوس ها خاموش
بازهم با اشک چشمانش
دشتها را شُست
فصل پاییز و بهار
کوچ ایل آورد یاد
رقص چادر
شیهة اسبان مست
جایگاهی را که دیروز ایل بود
دشتها ، دامن سر سبزه کوه
ساکنی دیگر ندارد
ای دریغ
از چه رو پیوست با افسانه ها