در کتاب سبز رؤیاهای خویش
خواب می بینم
پرستوهای عاشق فوج فوج
در بهاری که خزانش نیست
لانه می سازند
زیر چتر بامها
روی شاخه ها
کوه و صحرا، باغ و بستان سبز
پرگشته زآثار حیات
جویباران بانشاط
بلبلان نغمه خوان بر شاخساران
شاد و خندان
جلوهی رقص هَزاران با گلان
پهنهی گلزارها
جولانگه پروانگان
مادیان سرخ یالم
یال افشان
دشت های سبز را درمی نوردید
شیهه اش تا بیکران آسمان
سر می کشید
دلفریبی های لاله
همچو ترکان چگل
شاد و خندان روزگار
گاه با شعر فریدون[1] می شوم همراز و می خوانم
آسمان آبی و ابر سپید
نغمهی شوق پرستوهای شاد
خوش بحال دختر میخک که می رقصد به ناز
خوش به حال روزگار ...
می شوم بیدار از خواب گران
آسمان، آبی نمی بینم
ابرهای تیره
آسمان بخت من را تیره کرده
آن عقاب عشق
کز اوج قلل
شهپرش را می گشودی
زاغکی زشت و بدآوایی بود
که گشوده ست پا به رؤیاهای من
مردم چشمم ورا بیند عقاب
شعر حافظ را می خوانم
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
ای بهار عاشقیها
از چه رویی با خزان آمیختی
نی خبر داری زنسرین، نی زگلبن های تر
دشت تاراج از خزان و لشکرش
هرچه می بینم همه خار و خس است
توده های ابر بارانزا به همراه تو نیست
جنب و جوش زندگی خوشید و مرد
مادیان سرخ یال
از دشت، آوایش نمی آید به گوش
مات و مبهوتم از این نامهربانیها، بهار
تا کی از دم سردی دوران بنالم
ای دریغا! کو بهاران؟ کو طراوت؟
بار دیگر
ای بهار
باز آی و برنشین بر هودج ابر سپید
دُرفشان بر دامن کهسار و دشت
آتش اندر تیرگی زن
زخمه را بر ساز زن، شاداب زن
تا برقصد نوعروسان چمن
لاله ها از خاک سرآرند شاد
تا پرستو فوج فوج آید دگر
تا بزاید شاخه ها
تا برآید سرخ گل از خارها
تا گریزند زاغها از باغها
خیمه زن بر کوه و دشت
دلفریبان مجلس آرایند و خود آذین کنند
بر سر دشت و دمن غوغا کنند
داستان از کیقباد و جم کنند
یادی از فرهاد و از شیرین کنند
قفل بر میخانه ها را واکنند
از شراب ارغوانی جام ها را پر کنند
میر را مست از می گلگون کنند
آسمان تیره را آبی کنند
مردادماه 92