فروردین سال 1363 که قدم به خطّهی کردستان گذاشتم همه چیز حکایت از جنگ و ناآرامی می...
عکس های زیر که احتمالا در مسیر زیردو به پیرشمش گرفته شده است توسط جناب آقای امین...
این ویدیو ها تجمع عزادارن حسینی روستاهای دوکنارون ،تل کهنه و نسه را در تاسوعا و...
صبح که از خواب بیدار شدم آسمان صاف و رنگ آبی آن فریبا و دلچسب ، گویی که اقانوسی با آبهای پاک و نیلگون بر بالای زمین معلق است .کوهها با صلابت خاص برزمین فرمانروایی می کردند ورنگ بوی زمستانی به خود گرفته بودند .نسیمی ملایم اما سرد می وزید گویی که با وزش خویش تیغ بربدن انسان می کشید .آبهای ساکن صحرا از سرمای دوشین یخ زده بودند و روزی زیبا و زمستانی در دفتر آفرینش رقم خورده بود .
کشاورزان مثل هر روز بارو بنه ی خود رابسته و برای کشت و زرع به صحرا می رفتند و دامداران احشام خود را در اشکفت (غار) مشرف برآبادی که شب را به روز رسانده بودند برای چرا به کوههای اطراف می بردند و من هم مثل هر روز کتابهایم را برداشتم و راهی مدرسه شدم . در قسمت مشرق آنجا که خورشید جهان افروز رخ می نمود و بر زمین سرد و فسرده لبخند مهر می زد رگه های ابری مشاهده می شد که درزیر پرتو اشعه های طلایی خورشید متمایل به قرمز می زدند و زیبا و چشم نواز بودند .
تا ظهر آسمان به رنگ آبی به زمین لبخند می زد و آفتاب تابان برکوه و دشت بوسه می زد .نزدیکی های ظهر هودجهایی از ابر سفید در پهنه آسمان آبی نمایان شدند که بوسیله بادی ملایم به طرف شمال بدرقه می گشتند .
براثر باران چند روز پیش رودخانه فهلیان طغیان کرده ، کف کنان و خروشان مانند اژدهایی خشمگین سینه مالان بستر خویش را در می نوردید .
آبی خروشان ، گل آلود با رنگی قهوه ای و بویی مشمئز کننده ، دیری نپاید که ابرهای تیره و باران زای نزدیک به زمین یال افشان از عقبه ی آسمان سربرآوردند و سریع پهنه آسمان آبی را قرق کردند و باران آرام آرام آغاز گشت . هنوز یک ساعتی از تعطیلی مدرسه مانده بود که آسمان و زمین کاملاً به تصرف ابرهای خشمگین و سیاه رنگ درآمدند و به ناگاه باران شدیدی شروع به باریدن گرفت . دانه های باران مانند شلاقی که سوار برمرکب خود می زند بر قلب دشتها و کوهها فرود می آمد و بادی شدید نیز با آن همراه می گشت و درختان را به رقص وا می داشت . گاهی وزش باد آنقدر شدید بود که درختان را به رکوع و سجود می برد .
به دامن کوهها که می نگریستی باران به گیسوان بلندی می ماند که باد آن را شانه می زد و صحنه ای دل انگیز و زیبا خلق می کرد و انسان را به یاد داستانهای عاشقانه می انداخت .
ابرهای سیاه هر لحظه به زمین نزدیکتر می شد و باران با شدت بیشتری به زمین می ریخت و خبر از وقوع طوفان و سیل می داد.سیل مانند اسبی چموش و افسار گسیخته از بلندیها سرازیر و به دل دشتها فرود می آمد . گاهی مه غلیظی کوهها را می پوشاند و همینکه برمی خاستند و به آسمان ملحق می شدند باز باران با شدت زمین و کوهها را مورد هجوم قرار می داد.
مدرسه تعطیل گشت آنهایی که خانه هایشان نزدیک بود رفتند و حتی آنان که اهل دهات همجوار بودند به هر طریق ممکن راهی خانه های خود شدند. من ماندم و منتظر بندآمدن باران بودم البته می توانستم در ده تل کهنه بمانم اما به امید آنکه روز بعد پنج شنبه بود و احتمال بارندگی می رفت می خواستم هر طوری که شده به خانه بروم تا روز بعد به مدرسه نیایم . در کلاس ماندم و همچنان منتظر . فقط مرحوم علی خان که قسمتی از خانه شان در اختیار مدرسه قرارداشت در کلاس مانده و مشغول نوشتن مشق شب بود . اوبا قلم سناتور خوش نقشش که با جوهر آبی خیلی زیبا و روان می نوشت تند تند درسی از کتاب فارسی را که معلم برای مشق شب مشخص نموده بود در دفتر خویش می نگاشت .
چون موضوع را بلند می خواند و می نوشت فقط یک جمله از آن متن در ذهنم مانده که ان جمله این است : "نصرالله خود از مردم ده خوارقان بود ". او تند تند مشق می نوشت و باران نیز تند تند می بارید و زمین را می کوبید . هر دو مرا محو تماشای خود ساخته بودند مخصوصاً مرکب آبی رنگی که از حلقوم قلم خوش رنگ سناتور بر روی کاغذ سفید نقش می بست .
گاهی به سناتور خوش نقش علی خان می نگریستم و نیم نگاهی هم به فضای بیرون و بارانی که محبوسم ساخته بود می انداختم . او تند می نوشت که تکلیفش را انجام دهد اما باران تند می بارید و تکلیف من نا معلوم .
گنجشگهای اشی مشی نیز به زیر پرچین خانه ها پناه می بردند و از پایان روز خبر می دادند .
صدای گامهای شب آرام آرام به گوش می رسید و باران یک ریز می بارید و من منتظر .
اردیبهشت یکهزارو سیصد و نود و پنج
میر محمد تقی حسینی زیردو