فروردین سال 1363 که قدم به خطّهی کردستان گذاشتم همه چیز حکایت از جنگ و ناآرامی می...
عکس های زیر که احتمالا در مسیر زیردو به پیرشمش گرفته شده است توسط جناب آقای امین...
این ویدیو ها تجمع عزادارن حسینی روستاهای دوکنارون ،تل کهنه و نسه را در تاسوعا و...
یادش بخیر آن روزها، روزهای کودکی، روزهای شادی و نشاط و بازیهای کودکانه چه زیبا و دلچسب بود اگر چه زندگی را غباری از فقر و محرومیت پوشانده بود. کلاهی بر سر و فلاخنی بر کمر بیشتر روزها را به خرسواری و گاو و گوسفندچرانی میگذراندیم گاهی هم به کنار رودخانه میرفتیم و با شنا در آب رودخانه لذّت می بردیم، گفتند باید به مدرسه بروید و باسواد شوید. آن وقت ها به معلم، ملّا میگفتند. می گفتیم مدرسه چه جایی است؟ و ملّا چطور شخصی است؟ آیا مدرسه با جاهای دیگر فرق دارد؟ آیا ملّا شخصی غیر از دیگران است؟
باید به ده تل کهنه می رفتیم مدرسه آنجا بود. تل کهنه دهی که در مرکزیت زیردو قرار داشت و اولین مدرسه در آنجا دایر گشت. دارای باغات انار بود که در فصل بهار با شکفتن شکوفه های انار و گل های محمدی رنگ و بوی خاصی میگرفت. در فصل تابستان و پاییز نیز بر زیبایی آن میافزودند.
نسیم خنک آبجونه دستی به سر و گوشش می کشید مخصوصاً در شب های تابستان این نسیم خنک گاه حال و هوایش را عوض می کرد.
وقتی پایمان به محیط مدرسه باز شد متوجه شدیم که شور و حال و فضای مدرسه با جاهای دیگر فرق دارد. آنجا چیزهایی می آموختیم که در بیرون خبری از آن نبود. درس بود، بازی بود، سر و صدا بود همراه با نظم و قانون.
آنجا خبری از کلاه، فلاخن و خرسواری و گاوچرانی نبود. معلم شخصی بود آراسته که از نظر لباس و تیپ، با اکثر افراد فرق داشت. دارای ابهت خاصی که از او می ترسیدیم.
اما مدرسه خانه شخصی کدخدای ده1 بود. خدایش رحمت کند در یک قسمت آن خود زندگی می کرد و قسمت دیگرش را در اختیار مدرسه گذاشته بود، از سر و صدای بچه ها نیز ناراحت نمی گشت.
هنگامی که بشکهی آب مدرسه خالی بود دانش اموزان زنگ تفریح مانند گنجشکهای تشنه به مشک های خانهاش و همچنین همسایه ها هجوم می بردند و آب می نوشیدند. کدخدا خانه اش را با رغبت و رضایت خویش در اختیار مدرسه نهاده بود و هیچ کس او را مجبور به این کار نکرده بود.
آن سال ها نظم حاکم بر مدرسه آن قدر محکم بود که هر دانشآموزی که مرتکب خطا میگشت مطمئن بود که به وسیلهی معلم تنبیه می گردد زیرا قانون و مقررات محکم و اجرا میشد. دانشآموز باید درس را می خواند و جواب پس می داد و الا سر و کارش با چوب تر بود .
بچه ها با صدای بلند میخواندند شاید باورشان شده بود که هر چه بلندتر بخوانند بیشتر یاد میگیرند . این کار را معمولاً در راه بین خانه و مدرسه و زنگ تفریح انجام می دادند.
وقتی در کتاب فارسی درس ملّا باجی که مربوط به مکتب خانه بود می خواندیم متوجه حاکمیت قانون می شدیم و بیشتر به آن پای بند میگشتیم که مبادا روزی فلک شویم.
فلک یک شیوه تنبیهی بود که دو پا را به چوبی میبستند و دو نفر دو طرف چوب را میگرفتند و از زمین بلند می کردندآنگاه یک نفر با چوب به کف پاهای فرد خاطی می زد. این قانون در مکتب خانه های قدیمی اجرا می گشت.
غیر از ملاباجی کتاب فارسی پر بود از داستاهای قدیمی از جمله: کوکب خانم، کار نیکو کردن از پر کردن است. داستان بهرام گور و لنبک آبکش، حسنک کجایی و داستان های شیرین دیگر.
از برنامههای مفرّح آن روزگاران مشاعره بود که چند دانش آموز مدّت نسبتاً طولانی شعر میخواندند و با هم به رقابت می پرداختند و دیگر اجرای نمایش نامهی هارپاگون و ژاک بود.
خدا رحمت کند محمد بهمن بیگی را که از شخصیت های بی بدیل علمی و فرهنگی این مرز و بوم بود و در آن زمان دارای تحصیلات عالیه بود که می توانست در داخل یا خارج از کشور برای خود زندگی پر زرق و برق تهیه نماید. زمانی که سایه شوم جهل و بی سوادی بر عشایر ایران پنجه انداخته بود با ایثار و فداکاری آستین بالا زد ، رفاه و آسایش خود را فراموش و با تمام قوا به جنگ این پدیده شوم رفت و هر جا که نشانی از تاریکی و جهل بود به هر طریق ممکن چراغ آنجا را روشن مینمود با وجودی که بودجه تعلیمات عشایر کشور را در اختیار داشت اما هیچگاه از آن سوء استفاده نکرد.
گاهی سوار بر اسب و قاطر و گاهی با پای پیاده مناطق صعب العبور را میپیمود و خود را به مدارس عشایری می رساند تا از حال و روزگارشان اطلاع حاصل نماید.
خطرات را به جان می خرید، حتی در مناطقی که جنگ و غائله بود بدون واهمه به عشق فرزندان عشایر سرکشی میکرد. متأسفانه امروزه مسئولینی که در همان مقامند حاضر نیستند که بدون صرف نظر از مسائل مادی خود را زحمت دهند تا مبادا به لباس های فاخرشان گردی نشیند و یا خدای ناکرده پاهای لطیفشان تاول بزند. بیشتر آنها حتی حاضر نیستند خدمات آن انسان شریف را به حساب بیاورند و از او به خاطر فداکاری و کارهای برجسته فرهنگی به نیکی یاد کنند. اما مردم قدرشناس عشایر هیچگاه خدمات او را فراموش نمی کنند و از او به نیکی یاد می کنند و به همین خاطر او را معلم بزرگ ایل لقب داده اند و نام و یادش در دل پدران و مادران و فرزندان عشایر برای همیشه جاودان است.
روزی که راهنمای تعلیماتی برای ارزشیابی میآمد مدرسه حال و هوای دیگری داشت. بچهها استرس داشتند از یک طرف راهنمای تعلیماتی را نمی شناختند و با روحیه ی او نا آشنا بودند بنابراین بیشتر دانش آموزان ترس و دلهره داشتند و از طرفی می ترسیدند که اگر خوب جواب پس ندهند مورد خشم و غضب معلم قرار گیرند.
معلم عشایری هم، زمان نمی شناخت تا توان داشت و دانش آموز کشش به آنها درس می داد و میکوشید که گزارشات خوب از کلاسش به آقای مدیر کل برسد و الّا حسابش با کرام الکاتبین بود.
ناگفته نماند در روزی که راهنمای تعلیماتی می آمد بعضی از مردم از جمله معتمدین ده هم در مدرسه حضور می یافتند که تا حدودی موجب تقویت روحیهی دانش آموزان می گشت.
بچه ها با قیافه های سوخته و لباسهای مندرس که حکایت داشت از فقر حاکم بر زندگی آن روز برای تحصیل علم و دانش تلاش می کردند با همهی این مشکلات مدرسه پر بود از شور و حال و انرژی و صفا این شور و حال بیشتر در روزهای اول ماه مهر که مدرسه باز می شد بچه ها در آن ایام دارای ذوق و شور و حالی زاید الوصف بودند.
درس خواندن در آن محیط های بدون امکانات خود حکایتی شیرین و طولانی دارد. دانشآموز شبها با نور ضعیف چراغ های نفت سوز (فانوس) یا موسوم به چراغ موشی و در بعضی از جاها از نور آتش اجاق جهت خواندن و نوشتن استفاده می کرد و این کار را با عشق و علاقه و جدیّت انجام می داد.
اگر کتاب دوران را ورق زنیم و جلو برویم متوجه می شویم که زندگی ابتدایی جای خود را به تمدن، رفاه، پیشرفت علم، فناوری و صنعت داده اما در عوض با تخریب طبیعت ، اخلاق، آلوده شدن آبها و از بین رفتن عواطف انسانی و روابط اجتماهی همراه گشته است.
توسعه طلبی دولت های مقتدر در مقطعی از زمان به خاطر چنگ اندازی به سرزمین های بیشتر و استثمار ملل دیگر در روی زمین جنگ هایی را در پی داشت که به قیمت قتل عام میلیون ها انسان تمام شد. نمونهی آن جنگ های بین الملل اول و دوم بود.
بعد از آن نیز جنگ سرد فرهنگ، اخلاق و سرمایه های انسانی را مورد تهاجم قرار داد و به اشکال دیگری انسان ها را از پای درآورد و استعمار و استثمار مدرن را حاکم ساخت.
امروزه اگر چه وسایل ارتباط جمعی مانند روزنامه، رادیو، تلویزیون، اینترنت، ماهواره و دیگر شبکه های مجازی ارتباط انسان ها را سهل نموده اما در عوض با تبلیغات کاذب و گول زدن انسان ها اخلاق، فرهنگ و شئونات انسانی را هدف قرار داده و تخریب نموده و مرگ انسانیت و شرف آنها را فریاد میزند.
آن روزها با دنیای امروز خیلی متفاوت بود. اگر چه جامعه فاقد امکانات بود اما در عوض اعتقادات پاک چنان در مردم تقویت شده بود که جز به پاکی و نیکی نمی اندیشیدند. بانگ دل نواز خروس سحری که آن را الهام الهی می دانستند مردم را از خواب بیدار می ساخت و امید به زندگی را در کالبد مردم می دمید و شروع زندگی دوباره را نوید میداد.
زمستانهای سخت گاه خشک و گاه با بارندگیهای زیاد برای مردم مشکلاتی را به همراه داشت خصوصاً برای کوچ نشینان که سرپناه آنان سیاه چادر بود و در مقابل تندبادها باید آن را سرپا نگه داشت.
پوست هایی که بر اثر سرما و گرما طراوت و شادابی خود را از دست داده بود ، اتاق های سنگی و خانه های گلی با دیوارهای دود زده همه حکایت از فقر و بدبختی می کرد.
رفتن از جایی به جای دیگر حتی مسافت های دور بدون وسایل نقلیه و پای پیاده حکایت از اراده مردان و زنانی می نمود که در کشاکش دوران آبدیده گشته و با مشکلات و سختی ها به نبرد پرداخته، سخت کوش و خستگی ناپذیر گشته اند.
ناامنی، وجود یاغیان و راهزنان نیز مشکلاتی بود که قوز بالا قوز شده بود و با آن دست و پنجه نرم می کردند.
از دیگر امتیازات آن روزگاران احترام گذاشتن به سالمندان و افراد ریش سفید جامعه و بهره بردن از تجربیات آنان بود.
دعواها و اختلافات با پا درمیانی پیران جامعه خاتمه می یافت و دیگران نیز گردن می نهادند و شرط ادب را به جای می آورند زیرا اعتقاد داشتند که پیران جامعه سرد و گرم چشیده و می توانند راهنمایان خوبی برای جوانترها باشند. خبری از خانهی سالمندان نبود و هر خانواده سالخوردگان خود را در نهایت احترام نگهداری میکردند .
آن روزگاران با وجودی که زندگی مردم سراسر با محرومیت و مشکلات آمیخته بود اما دل آنها پر از عشق، امید ، عاطفه و صمیمیت بود.
زندگی با همسایگان و هم ولایتی ها شیرین و دل پذیر بود که گاهی اوقات به نان شب محتاج بودند اما هوای همدیگر را داشتند. یار و غمخوار هم بودند و در کارها به هم کمک میکردند بدون آنکه دستمزدی دریافت کنند.
قصه های غصه در سایهی همین صمیمیت ها و یک رنگی ها پایان می پذیرفت.
گرچه آن روزها و آن سالها پر بودند از فقر و محرومیت و مشکلات گوناگون، اما یاد کردن از آنها خالی از لطف نیست زیرا بهترین روزهای عمر را به همراه داشت.
میرمحمدتقی حسینی زیردو- 11/5/1394