فروردین سال 1363 که قدم به خطّهی کردستان گذاشتم همه چیز حکایت از جنگ و ناآرامی می...
عکس های زیر که احتمالا در مسیر زیردو به پیرشمش گرفته شده است توسط جناب آقای امین...
این ویدیو ها تجمع عزادارن حسینی روستاهای دوکنارون ،تل کهنه و نسه را در تاسوعا و...
تاریخ که ورق می خورد به نام انسانهای نیک سیرتی بر می خوریم که به واسطه داشتن پایگاه مردمی و روح آزادگی توسط حاسدان به عناوین مختلف از میان برداشته شده اند که با کشتن، ترور شخصیت و یا حبس کردن جامعه انسانی را از خدمت و افکار سازنده شان محروم ساخته اند.
چون در دنیای امروز پاک دستان بیشتر از دیگران در معرض خطرند و تیرهای بدنامی بیشتر به سوی آنها نشانه می روند.
صبح که از خواب بیدار شدم آسمان صاف و رنگ آبی آن فریبا و دلچسب ، گویی که اقانوسی با آبهای پاک و نیلگون بر بالای زمین معلق است .کوهها با صلابت خاص برزمین فرمانروایی می کردند ورنگ بوی زمستانی به خود گرفته بودند .نسیمی ملایم اما سرد می وزید گویی که با وزش خویش تیغ بربدن انسان می کشید .آبهای ساکن صحرا از سرمای دوشین یخ زده بودند و روزی زیبا و زمستانی در دفتر آفرینش رقم خورده بود .
کشاورزان مثل هر روز بارو بنه ی خود رابسته و برای کشت و زرع به صحرا می رفتند و دامداران احشام خود را در اشکفت (غار) مشرف برآبادی که شب را به روز رسانده بودند برای چرا به کوههای اطراف می بردند و من هم مثل هر روز کتابهایم را برداشتم و راهی مدرسه شدم . در قسمت مشرق آنجا که خورشید جهان افروز رخ می نمود و بر زمین سرد و فسرده لبخند مهر می زد رگه های ابری مشاهده می شد که درزیر پرتو اشعه های طلایی خورشید متمایل به قرمز می زدند و زیبا و چشم نواز بودند .
در غمت مرا یارای گفتن و نوشتن نیست،لاجرم از کلام شاعر مددی می طلبم.....
که باور می کند در باغ ما داغ صنوبر را
که باور می کند افتادن سرو تناور را
که باور می کند آسایش موج خروشان را
که باور می کند آرامش طوفان و تندر را
کجا رود روان در بستر خود خفته می ماند
کجا کوه گران در خاک پنهان می کند سر را
عقاب آسمان پرواز اقلیم سرافرازی
کجا بر خاک دردآلود غم می گسترد پر را
بیت عنوان مطلب از میر محمد تقی حسینی زیردو و شعر متن مطلب بخشی از یک قصیده از غلامعلی حداد عادل است
روزگار آنقدر کج رفتار و نامهربان است که یکی را عزیز می دارد و دیگری را برحضیض می کشاند . گاه به ناحق پرچمی را به اهتزاز در می آورد و او را از حضیض به اوج می برد ، جاه و مقام می بخشد و پرچم دیگری را به ناحق به زیر می کشد ، به خاک سیاهش می نشاند واسیر دشواریها و پیچ وخمهای دنیا می سازد ، پر و بالش را می شکند و زمین گیرش می سازد . به ناحق کسوت حق می پوشد و همه چیز را با رنگ و بوی حق زیبا جلوه می دهد ، دادخواهان را چنان حلقومشان را می بّرد که دیگر فریادشان شنیده نشود تا جایی که بر خاکستر سرد بنشینند و هیچ ملجاء و مأوایی برای داد خواهی نداشته باشند .
یادش بخیر آن روزها، روزهای کودکی، روزهای شادی و نشاط و بازیهای کودکانه چه زیبا و دلچسب بود اگر چه زندگی را غباری از فقر و محرومیت پوشانده بود. کلاهی بر سر و فلاخنی بر کمر بیشتر روزها را به خرسواری و گاو و گوسفندچرانی میگذراندیم گاهی هم به کنار رودخانه میرفتیم و با شنا در آب رودخانه لذّت می بردیم، گفتند باید به مدرسه بروید و باسواد شوید. آن وقت ها به معلم، ملّا میگفتند. می گفتیم مدرسه چه جایی است؟ و ملّا چطور شخصی است؟ آیا مدرسه با جاهای دیگر فرق دارد؟ آیا ملّا شخصی غیر از دیگران است؟
در کتاب سبز رؤیاهای خویش
خواب می بینم
پرستوهای عاشق فوج فوج
در بهاری که خزانش نیست
لانه می سازند
زیر چتر بامها
روی شاخه ها
کوه و صحرا، باغ و بستان سبز
پرگشته زآثار حیات
جویباران بانشاط
بلبلان نغمه خوان بر شاخساران
شاد و خندان
جلوهی رقص هَزاران با گلان
پهنهی گلزارها
جولانگه پروانگان
مادیان سرخ یالم
یال افشان
دشت های سبز را درمی نوردید
شیهه اش تا بیکران آسمان
سر می کشید